هوا گرگومیشطوره و سرد. مثلِ وقتیست که آدم خوبهی قصه میمیره. و این هوا جواز رسمی خودکشی ُ میده بهم. سرما هم خوردم و میتونم بعداً این اجازه رو به خودم بدم که نوشتههای این متن ُ خیلی جدی نگیرم.
از تمام آهنگهایی که دارم متنفرم. برای حذف همهش شجاع نیستم، اما در مورد آهنگهای گوشیم چرا. [ چون یه بکآپ از همهشون توی کامپیوترم دارم.] دیشب رفتم دوباره اکانت اسپاتیفایم ُ شارژ کردم، بلکه چندتا آهنگ تازهی خوبِ دلپسند پیدا کنم، دریغا. به ویژه اینکه هیچچی از Birds Die Alone پیدا نکردم و این بیشتر مطمئنم کرد که دلم میخواد از ادامهی زندگی انصراف بدم.
رفتم توی توییتر یک کنش اجتماعی نشون بدم، به عشق اون استاکری که نمیدونم دقیقاً کیه و توییتهام ُ میخونه و نظر میده، متلک میگه بعضی وقتا و بعضی وقتا هم لایک میکنه. چندتا از توییتها رو خوندم، این جناح اون ُ میکوبید، این یکی اون ُ ، واقعاً همهتون یه اندازه منزجرکنندهاین، بیشتر از زندگی ناامید شدم و از اونجا اومدم بیرون.
چیز ناامیدکنندهتر وقتی بود که توییت یکی از قربانیان حادثهی تروریستی نیوزلند رو خوندم که کلی تعریف کردهبود از نیوزلند و الوبل. وای که چهقدر مفهوم خونه میتونه کشندهباشه. و بعدش سداریس از حس بدش نسبت به مهاجرتش از آمریکا به انگلستان گفتهبود. یه جوریم. یهجوری که انگار همهجای دنیا همهچی انقدر messئه. و هست. و خوشحال نیستم که وقتی کتاب « انتخابهای سخت» هیلاری کلینتون رو میخوندم به این نتیجه رسیدم.
اما از همهی اینها بدتر میترسم. واقعاً میترسم. چون من میدونم زندگی اهمیت نمیده که تو فکر کنی یک اتفاق برات میافته یا نه. اون اتفاق میافته.
× واقعاً چه احساس خوشحالیای توی سال جدید وجود داره؟ پیر شدن اینقدر حال میده؟
×× در نهایت، ما همهمون دوستداریم یهجایی، یه نفر بدونه که واقعاً چی فکر میکنیم.
××× الان هم برای دراومدن از این حالوهوا و گندنزدن توی حالِ خانواده میخوام برم تخممرغا رو رنگ کنم.
×××× ولی کاش حداقل هوا اینقدر سرد و لعنتی نبود.
امروز در بخش انتظار داروخانه، خانمی روبهرویم نشستهبود. قوی جثه بود و از لهجهش مشخص بود که اهل این حوالی نیست. و به عنوان یک قضاوت سطحی، از ظاهرش پیدا بود که وضع مالی چندان مناسبی ندارد. پسر تقریباً نوجوانِ درشتهیکلش هم کنارش نشستهبود.
خانم داشت برای اطرافیانش که یا بیمار سرطانی بودند و یا از اطرافیان بیماران سرطانی، از سرگذشت خودش با بیماریش میگفت و من هم مخفیانه گوش میکردم. برایش تشخیص سرطان سینه دادهبودند. پس از تشخیص شیمی درمانی را شروع کردهبودند [ اولین خبر بد. وقتی قبل از جراحی شیمی درمانی انجام شود، به این معناست که بیماری پیشرفت داشتهاست، باید مرزهای سرطان را با شیمی درمانی کاهش داد و بعد جراحی را انجام داد.]، پس از جراحی، دوباره شیمیدرمانی و پرتودرمانی انجام شدهبود و حالا بعد از سهسال، اینبار برایش تشخیص سرطان ریه دادهبودند [ دومین خبر بد. خودتان در مورد سرطان ریه بخوانید.]. به این قسمت که رسید، به پسرش نگاه کردم و از درون احساس درد عمیقی کردم.
با تمام اینها موضوع این نیست. خانمی که تازه ماستکتومی انجام دادهبود و گویا از تازهواردهای جمعیت بیماران بود، ازش پرسید «آخرش چی میشه؟» و بخش باورنکردنی ماجرا برای من اینجاست؛ وقتی که خانم جواب داد « ما نباید بگیم چی میشه. ما بیماریم، بچههامون هستند که بگذار، بردارمون کنند، اونایی باید بگن آخرش چی میشه که روز اول عید، زیر آب و آوار موندن.»
دیگه گوش ندادم، جایم را به یک نفر دیگر دادم و از روی صندلی بلند شدم.
× میشه یه روزی بفهمیم سرطان چهجوری درمان میشه؟
خانوم نسرین ر. که امروز توی بانک جلوی باکسِ شغلِ فرمِ افتتاح حساب نوشتهبودین «آموزگار» و به همه میگفتین برای افتتاح حساب بازنشستگی اومدین و ازم خواستین برگههاتون رو چک کنم و موقعی که داشتم میرفتم کلی ازم تشکر کردین؛ وقتی که بهتون میگفتم باید اینجا رو امضا کنید میگفتین «چشم»، من بیاندازه خجالتزده میشدم.
خلاصه اینکه خیلی دلبرید شما.
طرح پدرم شهرستانهای اطراف بود و خانوادهی مادرم در مشهد. بیشترین چیزی که تا شش سالگیم به خاطر میآورم در اتومبیل میگذرد. و موسیقیهایی که پدرم عادت داشت موقع رانندگی بشنود، آهنگ پسزمینهی خاطراتم هستند.
امروز، توی این روزِ مهمِ متفاوت، سراغ یکی از آن کاستها رفتم. یکی که دوجانبه قلبم را میشکند. علاقهی پدرم به علی علیهالسلام، آن کتابهای «صدای عدالت انسانی» جرج جرداقش توی کتابخانهش و بغضش. و چیزی که علی واقعاً هست و کسی نمیداند.
Don’t ever tell anybody anything. If you do, you start missing everybody.”
و اما بعد؛ این جملهی بلدشدهی ایتالیک از کتابِ معروف سلینجر «ناتور دشت»ئه. جملهای که از اولینباری که خوندمش [بیشتر از شش سال پیش] تا همین اواخر درکی ازش نداشتم. « هیچ وقت به هیشکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برا همه تنگ میشه. »
یک روز که توی کافه با ف. نشستهبودیم و اون آخرین وقایع عشقِ نافرجامش ُ برام تعریف میکرد و ازم میخواست چندتا پندواندرز درستدرمون بهش بدم، یاد این جمله افتادم. من هیچ وقت تویِ هیچ موضوع عاطفی جدیای قرارنگرفتم، اما اینطوری هم نبوده که برام حکمِ نونِ گندمِ دستِ مردمُ داشتهباشه. به هرحال توی حال و هوای نوجوونی اتفاق میافته و اون موقع هم که همه آتشفشان فعال سیارند.
وقتی میخواستم برای اولینبار توی زندگیم از این وقایع برای کسی حرف بزنم که برای قرار عقد بههمخوردهش دلداریش بدم، دیدم که هیچچی ازش یادم نمییاد. هیچ جزئیاتی توی ذهنم نیومد. این که چه جوری شروع شد و به کجا ختم شد. مثل یک خواب محو بود که وقتی پا میشی، میدونی که دیدی ولی هرچی سعی میکنی یادت نمییاد.
تنها چیزی که به ف. گفتم این بود که « دیگه هیچ وقت در مورد اتفاقاتی که افتاده با کسی حرف نزن. »
ف. چندوقت پیش بهم پیام داد و به خاطر توصیهی خردمندانهم ازش تشکر کرد. باید بهش میگفتم بایستی دستبوس ِ سلینجر باشی شما، ولی اون موقع یادم نیومد چشمهی این حکمت درونی از کجا جوشیده.
پینوشت: از اتفاقات سختی بیرون اومدم. دیگه مجبور نیستم یکسری داییجان ناپلئون رو تحمل کنم. ولی اینقدر به خاطرشون عذاب کشیدم که مدام دارم درموردشون با این و اون حرف میزنم تا بلکه دیگه کینهای توی دلم ازشون باقینمونه. ولی میخوام بزرگترین لطف رو در حقِ خودم بکنم؛ اون آدما رو فراموش کنم. میخوام دیگه در مورد اتفاقات سه سال اخیر با هیچکس حرف نزنم.
میگه وقتی علائم افسردگی برمیگردند به جای خوابیدن و کزکردن، برو پیادهروی تا عادت کنی اینجوری حالت ُ خوب کنی؛ خواستم از همینجا بگم اصلاً یکی از دلایل این وضعیت همین آبوهواست.
× خوب نیست آدم اینقدر تحت تاثیر آبوهوا باشه.
عروسمون پیام داده برای آشنایی بیشتر و برقراری مناسبات ی، تهش گفته من در پیامرسانهای سروش، بله، ایتا و آیگپ فعال هستم.
شخصاً که بهش نگفتم، ولی کمکم به گوشش میرسه که بنده هم از اینهای که گفتی فراریم.
× حالا الان فکر میکنین من چه آدم پلنگی هستم.
×× بهانهی این پست، اینئه که دوباره نت همراه اینجا ملقی شده.
یکی از بیشمار ایراداتی که در خودم میبینم، اینئه که میدونم شبکههای اجتماعی [ اعم از اینستاگرام و توییتر ] باعث ازهمگسیختگی روانم میشن، ولی باز به فعالیت درونش ادامه میدم.
و اما مهمترین چیزی که این شبکهها رو [به ویژه توییتر] برام خطرناک میکنه، حجم پیامهای پر از نفرتئه. و مهمتر از همه نفرت از خودمون و چیزی که هستیم.
شاید بدون اغراق این صفت تمام آسیاییهای مقهور غرب باشه. ما به شدت اهل «خودتحقیری» هستیم. اخبار بد رو پررنگ میکنیم و از کشورمان با الفاظی مثل سگدونی و لجنزار یاد میکنیم. مدام میگیم هرکی میتونه باید جمع کنه و از این خرابشده بره. اینها چیزهایی هستند که حالم ُ به هم میزنند.
دنیا میتونه جای زشتی باشه، شاید شبیه این روزهاش. و این حقیقت که همیشه جزئی از یک خاک باقی میمونی هم یکی از واقعیتهای [شاید غمانگیز برای بعضیها] این دنیاست. و اینکه موندن و رسیدگی به اوضاع سهمت از این دنیا و کار و تلاش رو «ایثار» بدونی، از نظر من مضحکه. نمیگم این وظیفهست، هرچند برای خودم «وظیفه» میدونمش؛ ولی خواهش میکنم اگر کاری نمیکنید ، لجنپراکنی هم نکنید.
امیدوارم روزی برسه که اینقدر خودمون رو در مقابل کشورهایی که خونمون رو مکیدن و پیشرفت کردن، حقیر ندونیم. و من از خودم شروع میکنم.
بزرگترین دلیلی که باعث نابودی روابطم شده، خشم سرکوبشدهست. من ناراحت و عصبانی شدم، ولی با پیشفرض اینکه باید طرف خودش بفهمه سکوت کردم و سکوت کردم. و هربار یک تیکه از اون رابطه رو از درون خودم بیرون انداختم. و زمانی رسیده که طرف بالاخره ازم پرسیده «چی شده؟» و از پایان همهچیز ناراحت شده و من ماهها بوده که اون رابطه رو دفن کردهبودم.
و برعکس، دوستانی دارم که همیشه وقتی ناراحت شدیم، با هم حرف زدیم، دعوای لفظی کردیم و حتی مدتی حرف نزدیم، ولی در نهایت اونا تبدیل به عمیقترین بخش قلبم شدن.
اعتراف میکنم، از بین تمام چیزهایی که باید برای رسیدن به موفقیت کنارشون گذاشت، من به عنوان اولین گزینه، دوستان رو کنار میذارم و تموم شدن همهی اون روابط چندان برام آزاردهنده نیست.
ولی وقتی این موضوع اهمیت پیدا میکنه که وارد حوزهی کسانی بشه که همیشه بهشون متصل هستی. و من دوباره یاد پیام اصلی «بمب، یک عاشقانه» میافتم؛ باید حرفزدن ُ یادبگیرم.
پینوشت: توی این مدت در مورد کنترل خشم، خیلی کتاب خوندم، راه دقیقش حرفزدنئه، ولی وقتی تغییری اتفاق نمیافته، باید خشمت ُ فروبخوری و این به معنای تبدیلشدن به بمب ساعتیست. و من الان اون بمبساعتیم.
امروز داشتم توییتر رو چک میکردم، یک خانومی توییت کردهبود با این مضمون که « آمدهبودم عدالت را برقرارکنم، ولی قسمت نشد و انصراف دادم.»
من فردا رای میدم، ولی نه به «من»هایی که میخوان دنیا رو تغییر بدن.
Help me to decide
Help me make the mostOf freedom and of pleasure
Nothing ever lasts forever
Everybody wants to rule the world
شما وقتی میبینی یهچیزی به یکی میگی، دو روز بعد از بقالی سر کوچه میشنوی، بهجای اینکه به روش بیاری، کلاً حرف نزن باش دیگه.
× دارم به خوبی با استثنائات زندگیم کنار مییام.
×× از اون اجاق چهارشعله گفته بودم براتون، من تصمیمم ُ گرفتم. میدونم میخوام کدوم شعلهها رو خاموش کنم.
چندتا موضوع مدنظرم بود در حد دو خط در موردشون بنویسم؛ اینکه زندگی بدون اتفاق از بیرون کسالتباره و در عمل آرومترین زندگی، اینکه چهقدر بازخوردهای افراد بهکارمون باعث میشه انرژی بگیرم و ناامید نشم، و اینکه این قرصهای ضدافسردگی هم بد چیزی نیستن [ هرچند نمیدونم باید این حال خوش رو بذارم پای قرصها یا خبرداشتن از ماهیت قرصها، مهمترین نکته هم ختم صلوات برای نیفتادن در دام اعتیاده. :)) ]. حالا مخلص کلام اینکه تمام این موضوعات به کنار این پست ۲۲۵ امه و من نمیدونم این همه دریوری از کجا دراومده.
× بعد از تو روزی دوتا کافی نیست.
روزهای زیادی توی امسال داشتم که اتفاقات خوبی توشون افتاده؛ اتفاقاتی که براشون ماهها نقشه کشیدهم و برنامهریزی کردم، ولی موقع محقق شدنشون آدم یک لحظه خوشحاله و بعد میره سراغ نقشهی بعدی.
وقتی داشتم به بهترین روزهای امسال فکرمیکردم، اولین چیزی که بدون زحمت یادم اومد، روز نامزدی برادرم بود. هیچ دلیل دراماتیکی پشت قضیه نیست. فقط اینکه اون روز من و ف. از فرط خندیدن به برادرم کم مونده بود کف زمین دراز بشیم.
امروز به عنوان چهاردهمین روز قرنطینه در منزل، روز پرماجرایی بود.
بعد از دقیقاً ۱۴ روز مجبور شدم از خونه برم بیرون، چون باید میرفتم دکتر.
از اون جایی که یکی از دشوارترین کارهای یک راننده توی بعد از ظهر خیابون کوهسنگی پیداکردن جای پارکه، یک ساعت و بیستدقیقه زودتر راه افتادم. بیست دقیقهای رسیدم، یک جای پارک درستدرمون نزدیک به ساختمان پزشکان هم پیدا کردم و یک ساعت هم توی ماشین نشستم. اما وقتی رفتم مطب، دیدم تعطیلئه و یادشون رفته بود به من خبر بدن. [بیست دقیقهی پیش تماس گرفتن و عذرخواهی کردند البته. ]
موقعی که داشتم مسیر برگشت مطب تا ماشینم رو طی میکردم، یکهو یک خانوم دقیقاً وسط خیابون شروع کرد به ضجه زدن « مامان». جلوی بیمارستان قائم بودم و فهمیدنش سخت نبود که مادرش این دنیا رو ترک کرده. صداش توی کل خیابون کوهسنگی میپیچید و حس کردم یکی داره قلبم ُ خراش میده.
موقع برگشتن دور میدون م. درحالی که ماشین روی دنده ۲ بود ترمز کردم که بعد از عبور سایر ماشینها میدونُ به سمت خیابون مورد نظر رد کنم، یکهو سروکلهی یک اتوبوس پیدا شد که با سرعت هواپیما حرکت میکرد و چون ماشین روی دنده ۲ بود، نتونستم به موقع حرکت کنم و در حین عوض کردن دنده انگار همهچیز مثل فیلمها اسلوموشن شد که طرف روی ریل قطار به صورت عمودی در مسیر حرکت قطاره و باش چشم تو چشم میشه [ مواردی از ماشین و کامیون و لوکشین خیابون هم دیدهشده. ] و بعد همهچیز تموم میشه. خلاصه که من توی چند ثانیه دنده رو عوض کردم و با فشاردادن پدال گاز نجات یافتم ولی اولاً فکر نکنید این صحنهها الکیه توی فیلمها، ثانیاً راننده اتوبوسهای عزیز راههای مرگمون این روزا زیاده، دیگه شما جزو لیست عوامل مرگ قرار نگیرید لطفاً.
القصه، قدر زندگی ُ بدونید و اگه با یکی قهرید برید آشتی کنید و فولان.
~ ولی اعتماد به نفسش ُ نداشتم.
بعداً نوشت: الان که فکر میکنم، اگه میمردم، طبق قوانین جدید خودم به دلیل عدم رعایت حق تقدم مقصر بودم.
اگه نمیگین من ریچل ِِ ماجرام و سپس چاشنی «اسب پیشکشی» ُ به قصه اضافه نمیکنید، یک نفر که هرسال بهم ادکلن هدیه میده، امسال برام یک ادوتویلت خریده که به خاطر حجم الکلش میخوام به عنوان اسپری ضدعفونیکننده ازش استفاده کنم.
[ البته الان به ذهنم رسید که بذارم تو جعبهش بعداً به دخترخالهم کادو بدمش. ]
~ برو حالش ُ ببر. :))
درباره این سایت