امروز در بخش انتظار داروخانه، خانمی روبه‌رویم نشسته‌بود. قوی جثه بود و از لهجه‌ش مشخص بود که اهل این حوالی نیست. و به عنوان یک قضاوت سطحی، از ظاهرش پیدا بود که وضع مالی چندان مناسبی ندارد. پسر تقریباً نوجوانِ درشت‌هیکل‌ش هم کنارش نشسته‌بود. 

خانم داشت برای اطرافیان‌ش که یا بیمار سرطانی بودند و یا از اطرافیان بیماران سرطانی، از سرگذشت خودش با بیماری‌ش می‌گفت و من هم مخفیانه گوش می‌کردم. برایش تشخیص سرطان سینه داده‌بودند. پس از تشخیص شیمی درمانی را شروع کرده‌بودند [ اولین خبر بد. وقتی قبل از جراحی شیمی درمانی انجام شود، به این معناست که بیماری پیشرفت داشته‌است، باید مرزهای سرطان را با شیمی درمانی کاهش داد و بعد جراحی را انجام داد.]، پس از جراحی، دوباره شیمی‌درمانی و پرتودرمانی انجام شده‌بود و حالا بعد از سه‌سال، این‌بار برایش تشخیص سرطان ریه داده‌بودند [ دومین خبر بد. خودتان در مورد سرطان ریه بخوانید.]. به این قسمت که رسید، به پسرش نگاه کردم و از درون احساس درد عمیقی کردم.

با تمام این‌ها موضوع این نیست. خانمی که تازه ماستکتومی انجام داده‌بود و گویا از تازه‌واردهای جمعیت بیماران بود، ازش پرسید «آخرش چی می‌شه؟» و بخش باورنکردنی ماجرا برای من این‌جاست؛ وقتی که خانم جواب داد « ما نباید بگیم چی می‌شه. ما بیماریم، بچه‌هامون هستند که بگذار، بردارمون کنند، اونایی باید بگن آخرش چی می‌شه که روز اول عید، زیر آب و آوار موندن.» 

دیگه گوش ندادم، جایم را به یک نفر دیگر دادم و از روی صندلی بلند شدم. 



× می‌شه یه روزی بفهمیم سرطان چه‌جوری درمان می‌شه؟





مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

باربری یاسا مقالات ارایشی کتابخانه باقرالعلوم (ع) پاکدشت خیال کُن دشت های دور آموزش و یادگیری فینگر فود هارمونی طبیعت **دلــگـشـــــــــا** کسب درامد اینترنتی Heather